بسم الله الرّحمن الرّحیم
روزی شاهزاده ای در محوطه کاخ مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید؛
از او پرسید تو برای چی اینجا قدم می زنی و از چی نگهبانی می کنی ؟
سرباز دستپاچه جواب داد: قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
شاهزاده افسر گارد را صدا زد و پرسید: این سرباز چرا اینجاست؟
افسر گفت: قربان! افسر قبلی نقشه قرار گرفتن سربازها در پست ها را به من داده و من هم به همان روال کار را ادامه دادم!
شاهزاده شروع به تحقیق و پرس و جو کرد؛
عاقبت فهمید، زمانی که 3 ساله بوده، این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرش به افسر گارد دستور داده بود تا نگهبانی را اینجا بگذارند تا او هنگام بازی در محوطه کاخ، روی آن ننشیند و لباسش رنگی نشود.
و از آن روز 41 سال می گذرد و هنوز هم روزانه سربازی اینجا قدم می زند و نگهبانی می دهد!
فلسفه عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!!!
آنان که مالشان را در راه خدا انفاق کنند و در پى انفاق، منّتى نگذارده و آزارى نکنند، آنها را پاداش نیکو نزد خدا خواهد بود و از هیچ پیشامدى بیمناک نباشند و هرگز اندوهناک نخواهند بود. (بقره / 262)
سلام عزیز!
لطفاً این مطلب رو تا آخر بخون:
در بهشت، سرایى است که به آن «شادى سرا» گفته میشود و تنها کسانی وارد آن میشوند که ایـتـام مؤمنان را شاد کنند.
کارمون رو با تحت پوشش قرار دادن 3 نفر از ایتام تحت پوشش کمیته ی امداد، شروع کردیم و به فضل و عنایت الهی الآن به غیر از تکفّل 8 نفر از ایتام نیازمند، به برخی از خانواده های کم بضاعت هم به صورت نقدی و غیر نقدی، کمک می کنیم.
حتما شما هم مثل من، بارها تو منزل دوستان و اطرافیانتون وسایل به درد بخوری رو دیدید که گوشه ی خونه داره خاک میخوره و شاید هم نمیدونن که چطوری از دستش خلاص شن، در حالی که همین وسایل اضافی، میتونه مشکلی رو از زندگی کسی برطرف کنه و یا لبخندی رو به لبهای دیگران بنشونه.
گاهی اوقات بعضی از عزیزان کمیته امداد تصاویری رو از زندگی محرومین برای ما ارسال میکنن که انسان از دیدنش قلبش به درد میاد.
اگر هر کدوم از ما دست به کار بشیم و با راه اندازی نهضت « شادی سرا » بتونیم به همراه گروهی از اطرافیان، با جمع کردن مبالغ ناچیزی به صورت ماهیانه، صندوقی رو برای انجام امور خیر تشکیل بدیم، یقیناً ثمرات و برکات بسیار فراوانی رو برای همه ی ما در پی خواهد داشت.ان شاء الله
اگر در این مسیر پر بهجت و نورانی، کمکی از این حقبر بر بیاد، با کمال میل برای خدمتگزاری آماده ام.
یا علی
مراتب فروتنی و ارادت خودم رو به همه ی اون معلّمایی که برای شاگرداشون حکم یه رفیق تمام عیار و الگوی نمونه رو دارن ابراز می کنم.
دست همه ی معلمای خوبم که در رشد و تربیت صحیح و الهی این حقیر نقش داشتن میبوسم.
از خدای مهربون میخوام که این معلم کوچک رو در انجام تکالیف الهی موفق و عاقبت به خیر کنه.
در حدیثی قدسی نقل شده که خداوند به حضرت موسی (ع) وحی نمود که:
ای موسی! من شش چیز را در شش جا قرار دادم ولی مردم در شش جای دیگر به دنبال آن می گردند: من آسایش را در بهشت قرار دادم ولی مردم در دنیا به دنبال آن می گردند.من رفعت و بزرگی را در تواضع قرار دادم ولی مردم در تکبّر آن را می جویند.من عزّت را در نماز شب قرار دادم ولی مردم آن را در درگاه سلاطین طلب می کنند.من استجابت دعا را در غذای حلال قرار دادم ولی مردم در سر و صدا دنبال می کنند.من علم را در گرسنگی قرار دادم ولی مردم در سیری جست و جو میکنند من رضای خود را در مخالفت با هوای نفس قرار دادم ولی مردم در تبعیت از نفس می جویند.
ان شاء الله که همگی پند بگیریم!
التماس دعا...
لطفا فقط فکر کنید!
التماس دعا
السلام علی الشّیب الخضیب
السّلام علی الخد التّریب
سلام بر حسین علیه السلام که با اهدای جان عزیزش، دین خدا را یاری نمود و بقای شریعت نبوی و علوی و جعفری را با تقدیم هر آنچه داشت، بیمه نمود.
ضمن تشکر از دوست عزیزم، آقا امیر صدیق دربندی که خاطره ی زیبای آیت الله اراکی(ره) رو برام فرستاده، همه ی شما خوبان رو به مطالعه ی این خاطره ی زیبا دعوت می کنم.
حضرت آیت الله اراکی رحمة الله علیه می فرمودند: شبی خواب امیرکبیر را دیدم؛ جایگاهی رفیع و متفاوت داشت
پرسیدم : چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر
سوال کردم : چون چندین فرقه ی ضاله را نابود کردی؟
گفت : نه . . .
با تعجب پرسیدم : پس راز این مقام چیست؟
جواب داد : هدیه ی مولایم حسین علیه السلام است!
گفتم : چطور ؟؟؟
با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم می رفت، تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم: قدری آبم بدهید، ناگهان با خود گفتم: میرزا تقی خان دو تا رگ بریدن، این همه تشنه ای! پس چه کشید، پسر فاطمه سلام الله علیها ؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود. از عطش امام حسین علیه السلام حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد ...
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند، امام حسین علیه السلام تشریف آوردند و فرمودند: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی و آب ننوشیدی.
این هدیه ی ما در برزخ ؛ باشد تا در قیامت جبران کنیم...
موفق باشید
یادمون باشه که ایران با تمام اقوامش زیباست
یه روز یه ترکـــه میره جبهه ، بعد از یه مدت فرمانده میشه. یه روز بهش میگن: داداشت شهید شده افتاده سمت عراقی ها. اجازه بده بریم بیاریمش جواب میده کدوم داداشم؟! اینجا همه داداش من هستن! اون ترکـــه تا زنده بود جنگید و به داداش های شهیدش ملحق شد اون ترکـــه کسی نبود جز شهید مهدی باکری
.
یه روز یه رشتیه در مخالفت با نفوذ بیگانگان در کشورمون قیام مسلحانه می کنه ولی هرگز حاضرنمیشه با سرباز ایرانی بجنگه
اون رشتی وطن دوست و با غیرت رو با نام میرزا کوچک خان جنگلی میشناسیم
موفق باشید . یا علی
مردی همسر و سه فرزندش را درپی کسب روزی خود و خانواده اش، ترک کرد و راهی سرزمینی دور شد...
فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند!!!
مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را برای آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست
سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسهی مخملی قرار دادند ...
هر چند وقت یکبار، نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه میگذاشتند...
و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.
سال ها گذشت...
پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود،
از او پرسید : مادرت کجاست ؟
پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم شد و مُرد.
پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم!
پسر گفت : نه !
پدر پرسید : برادرت کجاست ؟
پسر گفت : بعداز فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت
پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟
پسر گفت :نه ...
مرد گفت : خواهرت کجاست ؟
پسرگفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد. الآن هم در زندگی با او بدبخت است.
پدر با تأثر گفت : او هم نامهی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر، آبرودار و خوش نام نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟
پسر گفت :نه...
به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در پارچه مخملی زیبایی قرار داشت.
وای بر من ...!
رفتار من با کلام خدا مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است!
اگر بخوام برای مطلب زیبای امروز یه اسم قشنگ انتخاب کنم میتونم بهش بگم:
« نجوای بی صدا »
از داداش مرتضی هم ممنونم که این مطلب زیبا رو برام فرستاده. امیدوارم برای هممون مفید باشه.
استادى از شاگردانش پرسید:چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیماستاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل، کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد:هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.سپس استاد پرسید:هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهایشان بسیار کم است.استاد ادامه داد:هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی. اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست و می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی.