بایگانی آذر ۱۳۹۲ :: وبلاگ محمد نبی لو
وبلاگ محمد نبی لو

اینجا کلاس اول عاشقی است و ما شاگردان مکتب امامان عشق و دلدادگی هستیم. اگر عاشقی بسم الله...

  • خانه
  • درباره ی من

//bayanbox.ir/id/8761150240861728512?view

وبلاگ محمد نبی لو
طبقه بندی موضوعی
  • اهل بیت (علیهم السلام)

     (۱۱)
  • طب الائمه ( علیهم السلام )

     (۱)
  • سلوک اهل دل

     (۱۰)
  • انقلاب اسلامی

     (۱)
  • تلنگر

     (۱۲)
  • آزاد

     (۳)
  • سیره

     (۱)
  • انتظار...

     (۲)
  • به سوی کمال

     (۶)
  • ولایت

     (۳)
  • قرآن

     (۳)
خلاصه آمار
بایگانی
  • فروردين ۱۳۹۳  (۱)
  • بهمن ۱۳۹۲  (۱)
  • دی ۱۳۹۲  (۲)
  • آذر ۱۳۹۲  (۳)
  • آبان ۱۳۹۲  (۴)
  • مهر ۱۳۹۲  (۲)
  • شهریور ۱۳۹۲  (۳)
  • مرداد ۱۳۹۲  (۹)
  • تیر ۱۳۹۲  (۷)
  • ارديبهشت ۱۳۹۲  (۲)
  • فروردين ۱۳۹۲  (۳)
  • اسفند ۱۳۹۱  (۲)
  • بهمن ۱۳۹۱  (۵)
آخرین مطالب
  • ۹۳/۰۱/۱۲
    آیا شما هم از این نیمکت ها دارید؟!
  • ۹۲/۱۱/۲۵
    « شادی سرا »
  • ۹۲/۱۰/۲۶
    من و نیما...
  • ۹۲/۱۰/۰۸
    اشتباه نری...
  • ۹۲/۰۹/۱۶
    بدون شرح...
  • ۹۲/۰۹/۱۵
    آقـا سلام...
  • ۹۲/۰۹/۰۵
    سید مهدی قوام و زن بدکاره!!!
  • ۹۲/۰۸/۲۶
    نگویید: "دعوت به خیر" از میان مردم رفت!!!
  • ۹۲/۰۸/۲۲
    حسین(ع) در نگاه عارفان
  • ۹۲/۰۸/۲۰
    داستان امیر کبیر و امام حسین (ع)
آخرین نظرات
  • ۱۷ مرداد ۹۵، ۱۶:۲۴ - علی فلاح
    سلام ممنون!
  • ۱۸ اسفند ۹۴، ۱۴:۳۳ - حمید رضا امیرجانی
    بسیار عالی بود هم نظم وهم نثر
  • ۳ آبان ۹۴، ۲۲:۲۴ - امیرحسین رحیمی
    سلام اقا نبی لو دل تنگتون شدم
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۴، ۲۳:۴۹ - فاطمه
    اگر هر کسی وظیفه خودشو درحد توانش ...
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۴، ۲۳:۵۰ - fatemeh
    سلام آقای نبیلو وبلاگ عالی دارید
  • ۵ بهمن ۹۳، ۲۱:۲۹ - مهیارشمس
    بسم اله الرحمن رحیم سلامآقا وبلاگ خیلى جالبى است
  • ۲۵ آذر ۹۳، ۲۲:۰۸ - حسام
    سلام آقا نبی لو.
  • ۱۰ آبان ۹۳، ۲۰:۰۵ - یه دوست
    سلام عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود ممنون
  • ۱۱ شهریور ۹۳، ۰۲:۰۲ - علیرضا نبی
    سلام تیمسار نبی لو ، مارو هم یاد ...
  • ۱۶ مرداد ۹۳، ۱۳:۲۰ - مهدی معصومی
    باشه آقا نبیلو نظرات ما رو حذف کن ... هیچکس ...
پیوندها
  • دفتر حضرت آقا (حفظه الله)
  • حضرت آیة الله نوری همدانی
  • صراط الاَقوَم . حاج سعید عسگری
  • مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
  • تبیان ( یک سایت مفید )
عمارنامه : نجوای دیجیتال بصیرت با دیدگان شما AmmarName.ir

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

بدون شرح...

بسم الله الرّحمن الرّحیم


لطفا فقط فکر کنید!



التماس دعا


۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۲ ، ۰۷:۳۵
محمد نبی لو

آقـا سلام...


بسم الله الرّحمن الرّحیم

گفتم شبی به مهدی بردی دلم زدستم                            من منتظر به راهت شب تا سحر نشستم
گفتا چه کار بهتر از انتظار جانان                               من راه وصل خود را بر روی تو نبستم
گفتم دلم ندارد بی تو قرار و آرام                               من عقده ی دلم را امشب دگر گسستم
گفتا حجاب وصلت باشد هوای نفست                                 گر نفس را شکستی دستت رسد به دستم
گفتم ببخش جرمم ای رحمت الهی                                     شرمنده ی تو بودم شرمنده ی تو هستم
گفتا هزار نوبت از جرم تو گذشتم                              اعمال تو بدیدم چشمان خود ببستم
اما مباش نومید از خانه ی امیدم                                  من کی دل محب شرمنده را شکستم
جان عالم بر لب آمد ای خدا مهدی نیامد                                 دیده پر خون شد جدا و دل جدا مهدی نیامد
بزم انس ما ندارد بی حضور او صفایی                                دین ما رنگ عزا دارد چرا مهدی نیامد
پرچم سرخ حسین آمد دلیل این که گویم                          طالب خون شهید کربلا مهدی نیامد

  التماس دعا

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۲ ، ۰۹:۳۷
محمد نبی لو

سید مهدی قوام و زن بدکاره!!!

بسم الله الرّحمن الرّحیم


سید مهدی قوام از روحانیون اخلاقی دهه 40 تهران بود

می گویند: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند. زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت...

نظر شما عاشقان و پیروان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام رو به داستانی پند آموزی از این عالم وارسته جلب می کنم:


چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی قوام که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین (بانی مجلس) هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد به سید.

جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش...
آقا سید، ناقابله... اجرتون با صاحب اصلی محفل.
- دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب و کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
- آقا سید! حاج مرشد شما رو تا منزل همراهی می‌کنن...
حاج مرشد، پیرمرد 50 ، 60 ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود.
*
*
زن، خیلی جوان نبود، اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف و آن طرف را نگاه می‌کرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان... رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمانه‌ای نبود که معترضش بشوند...

*
*
- حاج مرشد!
- جانم آقا سید؟
- آنجا را می‌بینی؟ آن خانم...
- حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
استغفرالله ربی و اتوب‌الیه...
سید انگار فکرش جای دیگری است...
- حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:
- حاج آقا! یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب... یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟؟؟
سبحان الله...
سید مکثی می‌کند.
- بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید، به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب، این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و به سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.

به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله می‌گوید.
- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید، باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید راه می‌افتد.
حاج مرشد، همانجا می‌ایستد، از مشایعت آن زن می‌ترسد!...
زن چیزی نمی‌گوید، سکوت کرده، مشتری اگر مشتری باشد، خودش...
- دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران...
- حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم...
ولی سید  مشتری بود!!!
پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد: این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است...

- تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!...
سید به حاجی ملحق می‌شود و دور می شوند...
انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد...

*
*
چندسال بعد... نمی‌دانم چندسال... حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، نگاهش به نگاه مردی که زنی به شدت محجوب در کنارش ایستاده، گره می‌خورد.
مرد که انگار مدت زیادی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادب می کند:

- همسر بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد
که سید صدایش را بهتر بشنود.

صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
- آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟! همان پاکت... آقا سید! من دیگر خوب شده‌ام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است...


خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خوشنود باشی و ما رستگار...


التماس دعا

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۲ ، ۲۲:۴۵
محمد نبی لو
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم